داستان زندگی در سال ۵۷ حکایتی دارد که همیشه تازه و جالب است و هیچوقت رنگ کهنگی نمیگیرد. روایتهایی که وقتی مبارزان برای ما تعریف میکنند، برای ما حیرتانگیز است.
۴3 سال زمان کمی نیست، خیلیها در این میان خرقه تهی کردهاند و به سرای باقی رفتهاند. با رفتن آنها این محله هیچ شباهتی به گذشته ندارد، اما زندگی همان است، همانقدر شیرین و دلچسب که آدمها پیروزیهایش را تکریم کنند.
بهمنماه بهانهای شد تا همراه آنهایی باشیم که خاطرههایشان با همه دلهرهها و ترسها، شیرینیهای زیادی دارد.
علی براتیگجوان نامی آشنا برای اهالی داستان مشهد و حتی کشور است. او نویسنده، منتقد ادبی و روزنامهنگار قدیمی روزنامههای خراسان، توس و قدس بود و اکنون دبیر نشستهای ادبی شمس، کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی و نشست داستان رواق در بنیاد فرهنگی هنری بینالمللی امامرضا (ع) ست.براتی گجوان تألیفات زیادی دارد، اما کتاب آماده ترورباش، بازتاب خاطرات انقلاب او در محله طلاب است.
ماجراهای زیادی را از مسجد فقیه سبزواری بهعنوان یکی از مساجد محوری شهر در مبارزات انقلابی بهیاد دارد. میگوید: «اولین انجمن اسلامی محلی مشهد را بهنام انجمن اسلامی والعصر در مسجد فقیه سبزواری تأسیس کردم و تا سالها آن را سرپرستی کردم. برای همین انجمن اسلامی خطاط و طراح شدم و اکنون نیز زندگیام از راه گرافیک میگذرد.»
براتی بیشتر ماجراهای مرتبط با انقلاب در طلاب را به قلم آورده است. کتابی دیگر هم در دست چاپ دارد، «سال شصتوچند؟ به وقت مشهد» که یک داستان بلند است. این داستان به حادثه خونبار راهپیمایی ۲۲ بهمن که در آن سازمان منافقین در خیابان خسروینو به طرف مردم شلیک کرد، میپردازد.در این حادثه ۳ نفر شهید و بالای ۶۰ نفر زخمی شدند.
علی براتیگجوان روایتهای بسیاری از دوران پیروزی انقلاب دارد، برخی از آنها که در کتاب «آماده ترور باش» به قلم او مکتوب شده را با هم مرور میکنیم.
به نفسنفس میافتم. ۲ گالن نفت را با ۲ دستم گرفتهام و مثل اردک به چپ و راست حرکت میکنم. هر چند قدمی که برمیدارم، گالنها را روی زمین میگذارم و دستهایم را به دهانم نزدیک کرده، درونشان را هو میکنم، کمی گرم میشود و باز گالنها را برمیدارم و چند قدمی به جلو میروم. وقتی به نزدیکی منزلمان میرسم، حسابی خسته شدهام. دمپاییهایم خیسخیس است و داخل آن از برف و آب پر شده است. گالنها را برمیدارم و با شانهام در را هل میدهم و در حیاط قدم میگذارم. صدا میزنم:مامان! مامان!
و صدای مادرم را میشنوم که از طرف پلهها به پیشوازم میآید. لبخند میزند و گالنهای نفت را میگیرد و دستی به سرم میکشد. بهطرف اتاق میروم و خودم را به بخاری میرسانم، حسابی سردم شده بود. بوی نفت همهجا را پر میکند.
از پنجره بیرون را نگاه میکنم، آسمان آرامآرام تاریک و تاریکتر میشود و من به آن خیره شدهام، خودم را آماده میکنم که به بالای پشتبام بروم تا الله اکبر بگویم. تلویزیون روشن است، مجری اخبار با صدای خشن حرف میزند. مادر سراسیمه به داخل اتاق میآید، همیشه مضطرب است. پدرم در سفر است. بهجای خالی پدر نگاه میکنم. میگوید:
-در خانه اعلامیهای هست؟
-نه برای چی؟
- داخل خانه همسایه ریختن و آقای پیوندی را بردن. راستی نوار صدای امام را که داییت آورده بود، بهش دادی؟
- نه! (وحشت میکند. به ساعت نگاهی میاندازد.)
-تا حکومت نظامی چقدر وقت هست؟
-یک ساعت.
(کمی فکر میکند و ادامه میدهد):-بلند شو و با موتورِ بابات نوار رو ببر براش.
- مادر نوار را جایی قایم کن، تازه کی میفهمه که ما نوار داریم؟ با این تلویزیون در خانهمان همه خیال میکنند ما با انقلاب نیستیم.
(مادر لبهایش را میجود): -بلند شو، بلند شو باید نوار رو ببری.
خواهرهایم خواب هستند. مِنمِن میکنم: -هنوز بوی نفت میدم. خستهام.
از جایم بلند میشوم، نوار را در جیبم میگذارم و لباسهایم را میپوشم و به حیاط میروم. گوشه حیاط موتور رکس بابا جا خوش کرده است. با زحمت موتور را بیرون میبرم و آن را روشن میکنم.
(مادر مرا نگاه میکند، میخندم): -اگر دیر شد، خانه آقابزرگ میمونم.
(مادر سراسیمه میگوید): -نه! زود برگرد.
سوار موتور میشوم و گاز میدهم. موتور وقتی حرکت میکند، صدای مادرم را میشنوم که میگوید: -مواظبباش! زمینها یخ زده است.
من آرام دور میشوم. هوا کاملا تاریک شده و خیابانها کمی خلوت است. هوای سرد به صورتم میخورد و سردی هوا تنم را میلرزاند. اشک در چشمهایم جمع شده است و آرام سرازیر میشود و شیاری از سرما روی گونههایم ایجاد میکند. موتور به پِتپِت میافتد و سرعتش کم میشود و آرام میایستد.
روی جک میزنم، ولی هرچه پا میزنم روشن نمیشود، موتور را بهدست میگیرم و بهطرف خانه پدر بزرگم حرکت میکنم. راهی نمانده، اما موتور سنگین است و با جثه کوچکم، با زحمت خودم را به مقصد میرسانم. پدربزرگ جلو درِ منزل ایستاده است و در همان حال داییام از خانه بیرون میزند. وقتی مرا میبیند، جلو میآید، میگویم:
-سلام دایی.
(جوابم را میدهد): -اینجا چهکار میکنی؟
-تقصیر خواهرته!
(اخم میکند): - خواهر من، مادرته! حالا چی شده؟
-همسایهمون رو گرفتن، ترسیده، گفته این نوار را برات بیارم؛ و نوار را به سویش دراز میکنم.
(خندهاش میگیرد): -عجب مادری داری!
(میگویم): -عجب خواهری داری!
(موتور را میگیرد): -باز خرابه؟
سرم را تکان میدهم. روی جک میزند و به شمعش دست میزند.
من بهطرف پدربزرگم میروم. میگویم: چاکرم حاج آقای انار! پیرمرد تازه متوجه من شده است، از جایش بلند میشود و به دنبالم میدود و من به درون خانه میدوم.
(دایی موتور را روشن میکند و من سوار میشوم): -زود برو تا حکومت نظامی نشده.
(گاز میدهم و موتور حرکت میکند. با اشاره از دایی خداحافظی میکنم، برمیگردم و فریاد میزنم): -حاج آقای انار! خداحافظ.
پدربزرگم دستهایش را در هوا تکان میدهد و من با خنده از او دور میشوم. به سر کوچه میرسم، به راست میپیچم. سعی میکنم از قسمتهای خشک خیابان بروم تا موتور نلغزد. هوا سردتر شده و تمامی بدنم یخ کرده است. خیابان خلوت است، به سرعتم اضافه میکنم. صدای الله اکبر به گوش میرسد، میترسم.
هر لحظه اضطرابم بیشتر میشود، اما خوشحالم که چیزی همراهم نیست. چند خیابان به خانهمان مانده است که باز موتور پِتپِت میکند و خاموش میشود. نفسم بند میآید، هرچه آن را میدوانم، روشن نمیشود، موتور را به دستم میگیرم و آرام از پیادهرو شروع به حرکت میکنم. صدای خودرو میآید. به اولین خیابان میپیچم و سعی میکنم تندتر راه بروم، اما سنگینی موتور اذیتم میکند. صدای خودروها نزدیک و نزدیکتر میشود. خیابان کاملا خلوت است. صدای الله اکبرها کمتر شده است، موتور را به جلو هُل میدهم.
صدای یخهای روی آسفالت که زیر لاستیک موتور میرود، بر ترسم میافزاید. صورت و دستهایم یخ زده است. به نفسنفس میافتم. صدای خودروها نزدیکتر میشود. خودرو سر خیابان میایستد، به پیادهرو میزنم و خود را پنهان میکنم. خودرو به خیابان میپیچد، من به کوچه میپیچم.
خودرو نزدیک میشود، موتور را به دیوار تکیه میدهم. نمیدانم چهکار کنم، به طرف آخر کوچه میدوم، اما کوچه بنبست است. خودم را در تاریکی میکشانم، خودرو میایستد، صدای قدمهایی میآید که در کوچه میپیچد. به موتور نزدیک میشود، به آن دست میزند و آرام خودش را به آخر کوچه میکشاند. از ترس چشمهایم را میبندم. بدنم کرخت شده است و نفسم بند میآید. قدمها به نزدیکیام میرسد و میایستد. نمیدانم چقدر میگذرد، اما قدمها از من دور میشود و صدای پاها محو میشوند.
جرئت ندارم چشمهایم را باز کنم. وقتی از بین پلکهایم نگاه میکنم، هیچکس در کوچه نیست! هیچ صدایی نمیآید. میلرزم، دندانهایم بههم میخورند. زمان را گم کردهام. به سر کوچه میرسم. موتور را برمیدارم و به طرف منزلمان میروم. به نفسنفس افتادهام، هر قدمی که برمیدارم، میایستم و دستهایم را به دهانم نزدیک میکنم و درونشان هو میکنم. به خانهمان میرسم، زنگ میزنم. مادر در را باز میکند. خودم را در بغلش میاندازم، مادر سرم را نوازش میکند و من آرام گریه میکنم.
براتی تعریف میکند آن زمان ما از معدود کسانی بودیم که تلویزیون داشتیم و به همین علت انگشت انتقاد بعضیها به سمت ما بود.
او در روایت دیگری اینطور نقل میکند.
با رنگ سفید روی مرگ بر شاه را کمی پوشاندهاند، یکی دیگر رویش نوشته: «ننگ با رنگ پاک نمیشود!»
هادی (شهید هادی جغتایی از بچههای بسیج و انجمن اسلامی والعصر مسجد فقیه سبزواری) میگوید: هرجا نوشتیم مرگ بر شاه، روی آن را رنگ زدند، اما باران آمد، رنگها پاک شد.
لبم را بهدندان میگیرم، از هادی دور میشوم و به طرف منزلمان حرکت میکنم. چند تا زن سر کوچه خانه هادی نشستهاند. میرسم، سلام میکنم و رد میشوم.
زن اول میگوید: تلویزیون هم دارن، همش [..]معلومه ضد انقلابند!
بلند میشود، چادرش را میتکاند و به کوچه میپیچد. نگاهم را برمیدارم و به خانه میروم.
پدر که میآید، همه داستان را برایش میگویم. با هم به پشتبام میرویم و آنتن را روی پشتبام میخوابانیم، حالا تلویزیون با کمی برفک استفاده میشود.
(سرِ ناهار رو به مادرم میکند): -باید از این آدمها ترسید. به همه بگو تلویزیون را جمع کردیم! بپوشونش، فقط شبها روشنش میکنیم تا ببینیم اخبار چی میگه!
به تلویزیون مبلی شاوب لورنس نگاه میکنم و با نهیبِ پدر، غذا در دهانم میگذارم و فرو میدهم.
امروز امام خواهد آمد. روحانی مسجد میگوید: میدوم سمت خانه، در حیاط همه زنهای همسایه هستند. پدرم یاالله میگوید و داخل میشود. بهدنبالش چند مرد از همسایهها میآیند، صدایم میکند: پسر آنتن تلویزیون را درست کن، بدو...
-حالا دیگه ضد انقلاب نیستیم؟
همه سرشان بهطرف من برمیگردد، پدر میخندد، مادر لبش را به دندان میگیرد.
کشورخانم با خنده: -پدرسوخته برو دیگه، بعضیها را خجالت نده.
چند تا از زنها رویشان را میگیرند. پدر با سر اشاره میکند، هادی به جلو هلم میدهد و از پلههای نردبان بالا میروم و هادی بهدنبالم. آنتن را که دستکاری میکنم، هادی روی پشتبام با فریاد میگوید:- خوبه؟ و صدایی میگوید یکم دیگه بچرخان.
من کمی میله آنتن را میتابانم، به یکباره چند صدا با هم میگویند: خوبه، خوبه.
(کنار آنتن مینشینم و هادی نزدیکم میشود، دست روی شانهام میگذارد): -بیا بریم پایین، الان امام میاد، تلویزیون نشونشون میده. از جایم بلند میشوم و از نردبان پایین میآیم و هادی بهدنبالم. تا پا در حیاط میگذارم، زنی با پسرش وارد میشوند. بُراق میشوم طرف پسر، مادرش جلو من را میگیرد.
(هادی با صدای بلند میگوید): -ولش کن.
- ما که ضد انقلاب بودیم، چرا آمدی خانه ضد انقلابها؟
صدای فریاد از اتاق میآید، هواپیمای امام نشست و صدای الله اکبر بلند میشود. من کنار حوض مینشینم و با آب کدر حوض بازی میکنم. موجی ایجاد میشود و من انگشت را بیشتر تکان میدهم.
حجتالاسلام محمدباقر دبیری پدر شهیدی که ۷۰ سالگی را پشت سر گذاشته است ماجراهای زیادی از آن دوران بهیاد دارد.
او میگوید: «به مشهد که آمدیم، اول در مدرسه دو در مشغول تحصیل شدیم و بعد هم نواب. آن موقع در میان طلبهها کموبیش زمزمههایی از امامخمینی (ره) شنیده میشد. در اتاقی که من بودم، طاقی بود که جلو آن مقواهایی محکم شده بود. یک روز از سر کنجکاوی مقواها را کندم. همین که مقوا را کنار زدم، دیدم مقدار زیادی کاغذ انباشته شده است. در را از داخل بستم و تعدادی را برداشتم و مشغول مطالعه شدم. نوشتههای حضرت امام بود درباره واقعه ۱۵ خرداد و کشتار بیرحمانه طلبههای بیگناه. آن شب تا نیمهشب بیدار بودم، میخواندم و اشک میریختم. این نقطه آغازی برای من بود که پا در این میدان بگذارم.»
دبیری ادامه میدهد: «کمکم مردم کوچه و بازار هم در جریان تحولات انقلابی قرار گرفتند، گاه به میدان میآمدند و شعارهایی علیه رژیم سرمیدادند. تظاهرات روز و شب نداشت و هر ساعتی ممکن بود مردم بیرون بیایند. صدای مرگ بر شاه و... محله را پر میکرد، تجمعات در محله طلاب بهعلت بافت مذهبی آن بیشتر بود که به سمت حرم امامرضا (ع) انجام میشد. بیشتر تجمعات و تظاهرات به میدان شهدا، چهارراه شهدا و استانداری ختم میشد.
تظاهرات روز و شب نداشت و هر ساعتی ممکن بود مردم بیرون بیایند
مساجد فقیه سبزواری و رضوی ۲ پایگاه محوری منطقه بود. یادم هست همسایهای داشتیم بهنام حجار که برای برقراری امنیت با چند نفر از انقلابیون محله گشت شبانه گذاشته بود. آشوبها همچنان ادامه داشت. مردم به تهدیدهای رژیم اهمیتی نمیدادند، با این همه برای ترساندن آنها تانکها در خیابانهای شهر میچرخیدند.
صدای چرخهای تانکها و لرزهای که به خانهها میانداخت، واقعا رعبآور بود. حرکتهای دستهجمعی معمولا به مناسبت خاصی بود. یادم هست تظاهرات باشکوهی از سمت چهارراه لشکر به سمت استانداری انجام میشد. مردم شعار میدادند، ارتش به ما پیوسته، کمر شاه شکسته و... که ناگهان ارتشیها به سمت مردم حملهور شدند و آنها را زیر آتش گرفتند. تانکها بدون توجه به مردم حرکت میکردند و در مسیر بعضیها را زیر میگرفتند.
زنی بود که سرش زیر چرخهای تانک له شده بود و مغزش بیرون ریخته بود. مردم به حکومت نظامی توجهی نداشتند و طبق قرارهای گروهی از خانه بیرون میزدند و شروع به شعاردادن میکردند. حتی یک شب به سمت پاسگاه رفتند و با شکستن و آتشزدن آنجا مأموران را خلعسلاح کردند و تعدادی اسلحه به دست مردم افتاد.»
او میافزاید: «تا لحظه ورود حضرت امام به شدت اضطراب و نگرانی داشتیم که آیا واقعا این اتفاق خواهد افتاد و رهبر انقلاب به وطن بازخواهدگشت یا نه؟ رادیو کوچکی داشتیم که اخبار روز را از آن دنبال میکردیم. بهترین خاطره من شنیدن سرود الله الله بوی گل سوسن و... بود. خوشبختانه خبر آمدن آقا قلب و دلمان را روشن کرد. بعد رفتن شاه و آمدن امام چه شور و حالی بود. نقل و شیرینی در محله و سر چهارراهها پخش میشد. سرتاسر ایران شور و شادی شده بود، پیروزی بزرگی بود که تمام غم و اندوه و سختیهای قبل آن را با خود برده بود.»